داستانهای زیبا

داستانهای زیبا

روشنایی در ذهن انسان
داستانهای زیبا

داستانهای زیبا

روشنایی در ذهن انسان

ترس


ملاصدرا نیمه شب ازعیادت یکی ازاهالی دهکده مجاور برمی گشت.اومجبور بود درجاده ای تاریک راه برود تا به خانه برسد آن جاده به واسطه ی مارهای زهرآگین و کشنده اش درمیان اهالی دهکده شهرت زیادی داشت و این مرد بیچاره بسیار ترسیده بود وهرقدمی که برمی داشت دراین فکر بود که اگر ماری سرراهم قرار گیرد چه؟حتی فکر رویارویی بامارلرزه براندامش می انداخت.به ناگهان درتاریکی شب ملاصدرا چیزی بزرگ و ضخیمی را دید که وسط جاده چنبره زده بود.فریاد زد"مار مار"وسپس پا به فرار گذاشت و فریاد زد"کمک کمک"کسی به کمکم بیاید چیزی نمانده این مارزهرآگین مرا بکشد.یکی از روستائیان ازقضا که ازهمان حوالی رد می شد صدای ملاصدرا را شنید و دوان دوان به طرف صدا آمد وقتی به آنجا رسید پرسید:دوست من چه شده؟ملا ترسان و لرزان انگشت خودرا به سمت مار گرفت و گفت:آنجا یک مار است.روستائی که ازقضا فانوسی دردست داشت با احتیاط تمام به سایه ای که دروسط جاده بود نزدیک شد ویک کلاف طناب رادید که یکی از روستائیان وسط جاده انداخته و رفته بود

زندگی پراز طناب هایی است که مار دیده می شوند و شاید سرراه ما گذاشته شده اند تا جرات و شهامت مارا محک بزنند هنگامی که باآن چه که خطرناک و تهدید کننده به نظر می رسد روبرو می شویم واکنش طبیعی و معمول این نیست که بترسیم.راه حل این نیست که سعی کنیم از سرترس خودمان خلاص شویم چرا که ترس هیچ گاه ازبین نمی رود راه حل درست این است که بخواهیم با ترس خود به گونه ای متفاوت برخود کنیم.ترس سرزندگی و نشاط را از شما می رباید بیاموزید که جرات و شهامت تان رااز ترس تان قوی ترسازید

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.