داستانهای زیبا

داستانهای زیبا

روشنایی در ذهن انسان
داستانهای زیبا

داستانهای زیبا

روشنایی در ذهن انسان

30ویژگی شهروند مطلوب


دکتر محمود سریع القلم، استاد دانشگاه شهید بهشتی تهران در نوشتاری که برای عصرایران تحریر کرده، 30 ویژگی یک شهروند مطلوب را  برشمرده است که در زیر می خوانید:

1.    از راست‌گویی، لذت ببرد؛

2.    سعی نکند همه را داشته باشد: هم جذب کند و هم دفع؛

3.    هوش و فهم دیگران را دست‌کم نگیرد؛

4.    اتومبیل خود را برای شهروندی که از خطوط عابر پیاده حرکت می‌کند، متوقف کند؛

5.    در نقل قول از دیگران، حتی ویرگول‌ها را هم رعایت کند؛

6.    ذهنیت خود را از مسائل ضرورتاً مساوی با حقیقت نداند؛

7.    هر چند وقت یکبار، از مخالفین خود احوالپرسی کند؛

8.    نه برنجد و نه برنجاند؛

9.    تفاوت میان تبلیغ و تحلیل رسانه‌های غیرخصوصی را سریع تشخیص دهد؛

10.    به عموم مسایل محیط زیستی، حساس و عامل به عمل باشد؛

11.    از افراد چند شخصیتی و متملق فاصله بگیرد؛

12.    از زبان خود مانند سلامتی خود، مراقبت کند؛

13.    در قبال بدی افراد، عمدتاً سکوت کند تا نیروهای معنوی درونی او پرورش پیدا کنند؛

14.    بدون چشم‌داشت، برای بازکردن گره‌های اطرافیان خود اهتمام ورزد؛

15.    به‌عنوان شهروند، ارزش خود را صدها درجه بالاتر از سیاست‌مداران بداند؛

16.    در هفته، دو نیم روز برای رشد فردی و شخصیتی خود، وقت بگذارد؛

17.    حتی سه بامداد، از چراغ قرمز عبور نکند؛

18.    در محیط کار و زندگی او، رنگ‌های صورتی، زرد، قرمز و کلاً شاد حضور داشته باشند؛

19.    علاقه به کنترل‌کردن و احاطه بر دیگران را از شبکه رفتاری خود، حذف کند؛

20.   عیوب دیگران را به صورت خصوصی، تدریجی و لحن اصلاحی به آنها منتقل کند؛

21.    جایی که به او احترام نمی‌گذارند، نرود؛

22.    ادب، تربیت و متانت او نسبت به مواضع سیاسی‌اش، حضور، نمود و برجستگی بیشتری داشته باشند؛

23.    آنقدر تمرین کند تا از موفقیت دیگران ناراحت نشود؛

24.    از اجرای قانون و رعایت آیین‌نامه‌ها، لذت ببرد؛

25.    همه‌جا، با همه‌کس و در معرض هر مخاطبی، یک شخصیت داشته باشد؛

26.    از حلقه اول دوستان خود مرتب احوالپرسی کند؛

27.    در مغازه‌ها، اجازه دهد کسانی که قبل از او وارد مغازه شده‌اند، زودتر کارشان انجام شود؛

28.    مروج و مبلغ رفتار و افکار مثبت افراد باشد و نه خود افراد؛

29.    در ماه حداقل یک کتاب تمام کند، یادداشت‌برداری کند و در منظومه فکری و رفتاری خود، آنها را به کار گیرد؛

30.    معرف و مظهر این بیان مولانا شود:
هین، خمش کن، خار هستی را ز پای دل بکن        تا ببینی در درون خویشتن، گلزارها

گاهی به نگاهت نگاه کن

گاهی به نگاهت نگاه کن
انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .» 
 او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،  اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
 استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و...
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»   حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است.

زندگی را اینقدر جدی نگیرید هیچ کس از آن زنده خارج نخواهد شد.

همراهان عشق


روزی بانویی از خانه اش خارج شد و جلوی درب حیاط منزلش سه پیرمرد ریش سفید را دید که نشسته اند آنها را نشناخت اما سلام کرد و گفت:گمان نمی کنم شمارا قبلا اینجا دیده باشم اگر خسته اید می توانید میهمان خانه من باشید اما آنها گفتند که بانو می تواند فقط یکی از آنها را انتخاب کند.زن توضیح بیشتری خواست.سپس یکی از آن سه با لبخندی دوست داشتنی به یکی از همراهان اشاره کرد و گفت:نام او دارایی است .آن دیگری هم موفقیت است و من عشقم اینک به داخل خانه ات برگرد و نام ما را برای شوهرت بازگو و باهم فکر کنید که کدام یک از ما را می خواهید پذیرا باشید.فقط بدانید هر کدام ازما که وارد خانه شما شویم زندگیتان راازخود سرشار می کنیم.زن باتعجب به خانه بازگشت و ماجرا را برای شوهرش تعریف کرد.شوهرش که بسیار متعجب شده بود گفت:خب عالی است من دارایی را انتخاب می کنم.برو و اورا دعوت کن تا خانه محقر و کوچک مارا سرشار از دارایی و ثروت کند اما زن مخالفت کرد وگفت:چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟اگرآن را بیاوریم اسم مان را در تمام دنیا خواهند برد و مشهور می شویم.در این بین فرزنشان که شاهد این گفتگوها بودگفت:بیایید عشق را دعوت کنیم.اگر عشق بیاید خانه ما سرشارازنشاط و حرکت می شود و دیگر اندوهی وجود نخواهد داشت.مرد وزن به یکباره گفتند:راست می گوید عشق را به خانه مان دعوت می کنیم تا خانه ای بدون رنج و نفرت داشته باشیم.زن بیرون رفت و به سه پیرمرد گفت:نام کدامتان عشق است؟لطفا او به داخل بیاید و مهمانی مارا قبول کند تا از او پذیرایی کنیم.عشق برخاست و شروع به حرکت به سوی خانه آنها کرد.ناگهان دو پیرمرد دیگر هم برخاستند و به دنبال او به سوی خانه حرکت کردند.زن که تعجب کرده بود به موفقیت ودارایی گفت:اما من فقط عشق را دعوت کردم شما کجا می آیید؟پیرمردان با هم جواب دادند:اگر تو دارایی یا موفقیت را به خانه ات دعوت می کردی بقیه ما همین جا منتظر می ماندیم تا او برگردد و هرگز به منزل شما وارد نمی شدیم اما شما برادری ازما را انتخاب کردی که نامش عشق است.ما نیز عاشق اوییم و تحمل دوری از اورا نداریم او هرجا باشد ما به دنبال او میرویم.هرجا که برادرمان عشق برود موفقیت و دارایی هم آنجا خواهد بود

قلبی پیر اما قشنگ


روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام این منطقه دارد.جمعیت زیادی جمع شدند.قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای برآن وارد نشده بود پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.مرد جوان با صدایی بلندتر در کمال افتخاربه تعریف از قلب خود پرداخت ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت:اما  قلب تو به زیبایی قلب من نیست.مرد جوان و دیگر جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند.قلب او با تمام قدرت می تپید اما پراززخم بود.قسمتهایی از قلب اوبرداشته شده و تکه هایی جایگزین آنان شده بودند اما آنان به درستی قسمتهای خالی را پرنکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنان راپرنکرده بود.مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.مرد جوان به قلب پیرمرد نگاه کرد وخندید و گفت:تو حتما شوخی می کنی.....قلبت را بامن مقایسه کن قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است پیرمردگفت:درست است.قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم.می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم رابه او داده ام من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام گاهی هم او بخشی از قلبش را به من داده است که به جای آن تکه ی بخشیده شده قرار داده ام اما چون این دوعین عین هم نبوده اند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند چرا که یادآور عشق میان دوانسان است.بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنان چیزی از قلب خود به من نداده اند اینان همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند اما یادآور عشقی هستند که داشته ام.امیدوارم که آنان هم روزی برگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من درانتظارش بودم پرکنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟؟مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد درحالی که اشک از گونه هایش سرازیرمیشد به سمت پیرمرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و بادستهایی لرزان به پیرمرد تقدیم کرد.پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد وبخشی از قلب زخمی و پیر خود را به جای  قلب مرد جوان گذاشت.مرد جوان به قلبش نگاه کرد دیگر سالم نبود اما ازهمیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود

ترس


ملاصدرا نیمه شب ازعیادت یکی ازاهالی دهکده مجاور برمی گشت.اومجبور بود درجاده ای تاریک راه برود تا به خانه برسد آن جاده به واسطه ی مارهای زهرآگین و کشنده اش درمیان اهالی دهکده شهرت زیادی داشت و این مرد بیچاره بسیار ترسیده بود وهرقدمی که برمی داشت دراین فکر بود که اگر ماری سرراهم قرار گیرد چه؟حتی فکر رویارویی بامارلرزه براندامش می انداخت.به ناگهان درتاریکی شب ملاصدرا چیزی بزرگ و ضخیمی را دید که وسط جاده چنبره زده بود.فریاد زد"مار مار"وسپس پا به فرار گذاشت و فریاد زد"کمک کمک"کسی به کمکم بیاید چیزی نمانده این مارزهرآگین مرا بکشد.یکی از روستائیان ازقضا که ازهمان حوالی رد می شد صدای ملاصدرا را شنید و دوان دوان به طرف صدا آمد وقتی به آنجا رسید پرسید:دوست من چه شده؟ملا ترسان و لرزان انگشت خودرا به سمت مار گرفت و گفت:آنجا یک مار است.روستائی که ازقضا فانوسی دردست داشت با احتیاط تمام به سایه ای که دروسط جاده بود نزدیک شد ویک کلاف طناب رادید که یکی از روستائیان وسط جاده انداخته و رفته بود

زندگی پراز طناب هایی است که مار دیده می شوند و شاید سرراه ما گذاشته شده اند تا جرات و شهامت مارا محک بزنند هنگامی که باآن چه که خطرناک و تهدید کننده به نظر می رسد روبرو می شویم واکنش طبیعی و معمول این نیست که بترسیم.راه حل این نیست که سعی کنیم از سرترس خودمان خلاص شویم چرا که ترس هیچ گاه ازبین نمی رود راه حل درست این است که بخواهیم با ترس خود به گونه ای متفاوت برخود کنیم.ترس سرزندگی و نشاط را از شما می رباید بیاموزید که جرات و شهامت تان رااز ترس تان قوی ترسازید